دفتر خاطراتنیکولاس اسپارکسhttps://ketabrah.ir/go/b14391مترجم (نفیسه معتکف. پاییز "معجزات"من کی هستم ؟و این قصه چه پایانی خواهد داشت؟خورشید طلوع کرده و من کنار پنجره غبارالودی که نقش زندگی از آن رخت بر بسته است، نشسته ام. امروز پیراهن و شلوار کلفتی به تن دارم. شال گردنی دور گردنم پیچیده و ژاکتی را که سی سال پیش دخترم برای تولدم بافته بود، پوشیده ام.درجه حرارت شوفاژ اتاقم روی اخرین درجه است و بخاری کوچکی نیز درست پشت سرم قرار دارد که با ناله و سر و صدا، حرارت را مانند اتشی که از دهان اژدهای افسانه ها بیرون می اید، به اطراف می پراکند. با این حال، سر تا پایم از شدت سرمایی که از بدنم بیرون نمی رود، می لرزد.سرمایی که هشتاد سال است در وجودم ماوا گرفته است. هشتاد سال، بله، هشتاد سال، اگرچه باور کردن آن برایم دشوار است، تعجب می کنم که از زمان ریاست جمهوری جرج بوش هرگز گرم نشده ام. دلم می خواهد بدانم تمام هم سن و سال های من همین طور هستند یا نه.زندگی من؟شرح آن زیاد آسان هم نیست. آن نمایش هیجان انگیزی که خیالش را در سر می پروراندم، نبوده است. اما زیر زمینی و مخفی هم نبوده است. به نظرم بیشتر به اوراق سهام مرغوب شباهت دارد، نسبتاً ثابت، گاهی بالا و پایین می رود و کم کم سیر صعودی می پیماید. همچون خریدی خوب که اقبال هم در آن دخیل است. من به این نتیجه رسیده ام که هر کسی نمی توان چنین چیزی در مورد زندگی اش بگوید. اشتباه نکنید. من ادم به خصوصی نیستم. در این مورد مطمئنم. مردی معمولی هستم با افکاری معمولی و زندگی معمولی. هیچ یک از بناهای تاریخی به من اختصاص ندارد و به زودی نامم نیز فراموش خواهد شد. اما کسی را با تمام روح و جسمم دوست داشته ام و از نظر من همین کافی است.ش ”داستان عبرت انگیز...
ما را در سایت ”داستان عبرت انگیز دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5nafar بازدید : 97 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 16:47